جدول جو
جدول جو

معنی بی گوهر - جستجوی لغت در جدول جو

بی گوهر(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: بی + گوهر، بی اصل. نانجیب. بدگهر. بی پدرو مادر. (یادداشت مؤلف)، مقابل نژاده:
بی گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنایی.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
رجوع به گوهر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سه گوهر
تصویر سه گوهر
کنایه از جماد و نبات و حیوان، موالید ثلاثه، سه فرزند، سه ارکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شوهر
تصویر بی شوهر
ویژگی زنی که شوهر ندارد
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَ)
مخفف بی گناهی:
یک روز بی گناه نبودم بعمر خویش
گویا که بود بی گنهی نزد من گناه.
سوزنی.
و رجوع به بی گناهی شود، ناپرهیزگار. بآزادی و بیدریغ. (ناظم الاطباء) ، بی پروا. بی نگرش. (یادداشت مؤلف). بی ملاحظه: تا نیکو و زشت بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). خردمند آنست که بنعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود و برحذر میباشد از بازستدن که سخت زشت ستانند و بی محابا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). خواجۀبزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آنچه شما در این دانید بی محابا بازگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 540).
شاها مترس خون ستمکاره ریختن
می ریز بی محابا خوه شای و خوه مشای.
سوزنی.
یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرید
بی محاباش بزندان مدر بازدهید.
خاقانی.
اولاد پیدا آمده خلقی بصحرا آمده
پس بی محابا آمده بر بیش و برکم تافته.
عطار.
جانب دیگر گرفت آن مرد زخم
بی محابا بی مواسا بی زرحم.
مولوی.
پشه ای نمرود را با نیم پر
میشکافد بی محابا مغز سر.
مولوی.
... دست تعدی دراز کرد و میسر نمیشد و بضرورت تنی چند را فروکوفت و مردمان غلبه کردند و بی محابایش بزدند. (گلستان). یکی از فضلا تعلیم ملکزاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی وزخم بی قیاس نمودی. (گلستان). چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان). و بی محابا در فساد و رسوائی... چنان بود که بنی آدم طاقت آن نتواند آورد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74). بی محابا جمعی را پاره پاره میکردند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113). ملک بن عامر و مصاحبان او را بدیدندکه اسبان خود را بی محابا در فرات و آب دجله انداخته بودند. (تاریخ قم ص 269). رجوع به محابا شود.
- بی محابا پلنگ، کنایه از دنیا و روزگار است و کنایه از مرگ و موت هم هست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) :
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ناپاک. بی طهارت:
غره مشو بدانکه ترا طاهر است نام
طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور.
ناصرخسرو.
رجوع به طهور شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
حالت و چگونگی بی شوهر. بی شویی. بی همسری. بی زوج بودن زوجه
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زوار، بی زاور. آنکه تیماردار ندارد. بی پرستار. بینوا. بی پناه:
منم بی زواری بزندان شاه
کسی را بنزدیک من نیست راه.
فردوسی.
رجوع به زوار و زاور و بی زاور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
مرکّب از: بی + نوکر، بدون خدمتکار. صاحب غیاث اللغات و بتبع اوآنندراج گوید: بمعنی شخص نوکری پیشه که بجایی نوکر نباشد غلط است. بمعنی صحیح نانوکرست چه لفظ نا برای نفی بر مشتقات و صفات آید چنانچه اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه. مثلاً نابالغ و نامسموع و ناخلف و بلفظ بی برای نفی بر اسماء غیرمشتق و صفات آید چنانچه اسم مصدری و اسم جامد، مثلاً بی شعور و بی هنر و بی زر
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بی دلیل. بی برهان. بدون گواه:
بدستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی.
و رجوع به گواه شود، بی اعتباری:
گیرم دنیا ز بی محلی دنیا
بر گرهی خربط و خسیس بهشتی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گروه، بی جمعیت. بی همراهان. بتنهایی:
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
بدیدار بر تیغ شد بی گروه.
فردوسی.
رجوع به گروه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گزیر، ناگزیر. ناچار. واجب. حتم:
کنون آفرین تو شد بی گزیر
به ما هر که هستیم برنا و پیر.
فردوسی.
رجوع به گزیر شود، نامسکون. (ناظم الاطباء) ، ناضیافت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گدار = معبر، بی معبر.
- بی گدار به آب زدن، احتیاط نکردن. بی پروا به کاری پرداختن. رجوع به گدار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ناتوان. عنّین. (ناظم الاطباء). شاید تصحیفی از بیگاده باشد، کنایه از بداخلاق، کنایه از بی اعتدال، کنایه از آنکه از هیچ چیز پرهیز نکند. (ناظم الاطباء) ، کنایه ازبی بند و بار. لاابالی. مهارگسسته. هرزه. هرزه کار.
- آب بی لگام خورده بودن، سرخود بار آمده بودن. بی مربی بار آمدن. مجازات بدیها ندیده بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ گَ / گُو هََ)
آب مروارید. آب سپید که در چشم پدید آید
لغت نامه دهخدا
(وْ گَ / گُو هََ)
دیونژاد. دیونهاد. با سرشت دیو:
نشکند قدرگوهر سخنم
نظم هر دیوگوهر مهذار.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا در این دیوگوهر اندازد.
خاقانی.
سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت.
خاقانی.
با آنکه مور حوصله و دیوگوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ گَ / گُو هََ)
موالید ثلاث یعنی حیوان، نبات و جماد. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ / عُ)
مرکّب از: بی + عوار، بی عیب:
اختیار دست او جود است جود بی ریا
اعتقاد رای او عدل است عدل بی عوار.
ناصرخسرو.
و رجوع به عوار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ هََ)
نجیب. (یادداشت مؤلف). نژاده. نسیب. نیک نژاد. نیک طینت. نیک گهر
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
مرکّب از: بی + شوهر، بی شوی. بیوه. ایم. ایمه. بی جفت. عزوبه. (منتهی الارب)، بی همسر. زن که شوهر ندارد. زوجه که او را زوج نبود. رجوع به شوهر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
بی اصلی. نانجیبی. بی پدر مادری. بی اصل و حسب بودن:
یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری آه سرد.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف بی گوهر. بی اصل. نانجیب:
بدو گفت کاین نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بی گهر...
فردوسی.
و رجوع به گهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم گوهر
تصویر هم گوهر
دارای یک گوهر و ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گواه
تصویر بی گواه
بی برهان، بی دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جوهر
تصویر بی جوهر
ناهنرمند و نادان و بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شوهر
تصویر بی شوهر
زنی که شوهر ندارد زنی که بی شوهر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوهر
تصویر بد گوهر
بداصل بد نژاد، بد ذات مقابل نیک گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گدار
تصویر بی گدار
بی معبر، احتیاط نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گوهری
تصویر بی گوهری
نا نجیبی، بی اصل و نسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گوهر
تصویر آب گوهر
آب مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شوهری
تصویر بی شوهری
حالت و کیفیت بی شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوهری
تصویر بد گوهری
بد گوهر بودن مقابل نیک گوهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو گوهر
تصویر دو گوهر
عقل و روح
فرهنگ لغت هوشیار
پر جواهر پر گهر، که اصلی بزرگ دارد که نسبتی عالی دارد، جمع پر گوهران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه گوهر
تصویر سه گوهر
موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه گوهر
تصویر سه گوهر
((~. گَ هَ))
کنایه از موالید ثلاثه، جماد، نبات و حیوان
فرهنگ فارسی معین