مرکّب از: بی + گوهر، بی اصل. نانجیب. بدگهر. بی پدرو مادر. (یادداشت مؤلف)، مقابل نژاده: بی گوهر گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنایی. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. رجوع به گوهر شود
مُرَکَّب اَز: بی + گوهر، بی اصل. نانجیب. بدگهر. بی پدرو مادر. (یادداشت مؤلف)، مقابل نژاده: بی گوهر گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قِلاده کمتر نشود. سنایی. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. رجوع به گوهر شود
مخفف بی گناهی: یک روز بی گناه نبودم بعمر خویش گویا که بود بی گنهی نزد من گناه. سوزنی. و رجوع به بی گناهی شود، ناپرهیزگار. بآزادی و بیدریغ. (ناظم الاطباء) ، بی پروا. بی نگرش. (یادداشت مؤلف). بی ملاحظه: تا نیکو و زشت بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). خردمند آنست که بنعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود و برحذر میباشد از بازستدن که سخت زشت ستانند و بی محابا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). خواجۀبزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آنچه شما در این دانید بی محابا بازگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 540). شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریز بی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرید بی محاباش بزندان مدر بازدهید. خاقانی. اولاد پیدا آمده خلقی بصحرا آمده پس بی محابا آمده بر بیش و برکم تافته. عطار. جانب دیگر گرفت آن مرد زخم بی محابا بی مواسا بی زرحم. مولوی. پشه ای نمرود را با نیم پر میشکافد بی محابا مغز سر. مولوی. ... دست تعدی دراز کرد و میسر نمیشد و بضرورت تنی چند را فروکوفت و مردمان غلبه کردند و بی محابایش بزدند. (گلستان). یکی از فضلا تعلیم ملکزاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی وزخم بی قیاس نمودی. (گلستان). چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان). و بی محابا در فساد و رسوائی... چنان بود که بنی آدم طاقت آن نتواند آورد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74). بی محابا جمعی را پاره پاره میکردند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113). ملک بن عامر و مصاحبان او را بدیدندکه اسبان خود را بی محابا در فرات و آب دجله انداخته بودند. (تاریخ قم ص 269). رجوع به محابا شود. - بی محابا پلنگ، کنایه از دنیا و روزگار است و کنایه از مرگ و موت هم هست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) : مگر با من این بی محاباپلنگ چو رومی و زنگی نباشد دورنگ. نظامی
مخفف بی گناهی: یک روز بی گناه نبودم بعمر خویش گویا که بود بی گنهی نزد من گناه. سوزنی. و رجوع به بی گناهی شود، ناپرهیزگار. بآزادی و بیدریغ. (ناظم الاطباء) ، بی پروا. بی نگرش. (یادداشت مؤلف). بی ملاحظه: تا نیکو و زشت بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). خردمند آنست که بنعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود و برحذر میباشد از بازستدن که سخت زشت ستانند و بی محابا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 237). خواجۀبزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آنچه شما در این دانید بی محابا بازگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 540). شاها مترس خون ستمکاره ریختن می ریز بی محابا خوه شای و خوه مشای. سوزنی. یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرید بی محاباش بزندان مدر بازدهید. خاقانی. اولاد پیدا آمده خلقی بصحرا آمده پس بی محابا آمده بر بیش و برکم تافته. عطار. جانب دیگر گرفت آن مرد زخم بی محابا بی مواسا بی زرحم. مولوی. پشه ای نمرود را با نیم پر میشکافد بی محابا مغز سر. مولوی. ... دست تعدی دراز کرد و میسر نمیشد و بضرورت تنی چند را فروکوفت و مردمان غلبه کردند و بی محابایش بزدند. (گلستان). یکی از فضلا تعلیم ملکزاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی وزخم بی قیاس نمودی. (گلستان). چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان). و بی محابا در فساد و رسوائی... چنان بود که بنی آدم طاقت آن نتواند آورد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 74). بی محابا جمعی را پاره پاره میکردند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113). ملک بن عامر و مصاحبان او را بدیدندکه اسبان خود را بی محابا در فرات و آب دجله انداخته بودند. (تاریخ قم ص 269). رجوع به محابا شود. - بی محابا پلنگ، کنایه از دنیا و روزگار است و کنایه از مرگ و موت هم هست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) : مگر با من این بی محاباپلنگ چو رومی و زنگی نباشد دورنگ. نظامی
مرکّب از: بی + زوار، بی زاور. آنکه تیماردار ندارد. بی پرستار. بینوا. بی پناه: منم بی زواری بزندان شاه کسی را بنزدیک من نیست راه. فردوسی. رجوع به زوار و زاور و بی زاور شود
مُرَکَّب اَز: بی + زوار، بی زاور. آنکه تیماردار ندارد. بی پرستار. بینوا. بی پناه: منم بی زواری بزندان شاه کسی را بنزدیک من نیست راه. فردوسی. رجوع به زوار و زاور و بی زاور شود
مرکّب از: بی + نوکر، بدون خدمتکار. صاحب غیاث اللغات و بتبع اوآنندراج گوید: بمعنی شخص نوکری پیشه که بجایی نوکر نباشد غلط است. بمعنی صحیح نانوکرست چه لفظ نا برای نفی بر مشتقات و صفات آید چنانچه اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه. مثلاً نابالغ و نامسموع و ناخلف و بلفظ بی برای نفی بر اسماء غیرمشتق و صفات آید چنانچه اسم مصدری و اسم جامد، مثلاً بی شعور و بی هنر و بی زر
مُرَکَّب اَز: بی + نوکر، بدون خدمتکار. صاحب غیاث اللغات و بتبع اوآنندراج گوید: بمعنی شخص نوکری پیشه که بجایی نوکر نباشد غلط است. بمعنی صحیح نانوکرست چه لفظ نا برای نفی بر مشتقات و صفات آید چنانچه اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه. مثلاً نابالغ و نامسموع و ناخلف و بلفظ بی برای نفی بر اسماء غیرمشتق و صفات آید چنانچه اسم مصدری و اسم جامد، مثلاً بی شعور و بی هنر و بی زر
بی دلیل. بی برهان. بدون گواه: بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه. سعدی. و رجوع به گواه شود، بی اعتباری: گیرم دنیا ز بی محلی دنیا بر گرهی خربط و خسیس بهشتی. ناصرخسرو
بی دلیل. بی برهان. بدون گواه: بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه. سعدی. و رجوع به گواه شود، بی اعتباری: گیرم دنیا ز بی محلی دنیا بر گُرُهی خربط و خسیس بهشتی. ناصرخسرو
مرکّب از: بی + گزیر، ناگزیر. ناچار. واجب. حتم: کنون آفرین تو شد بی گزیر به ما هر که هستیم برنا و پیر. فردوسی. رجوع به گزیر شود، نامسکون. (ناظم الاطباء) ، ناضیافت. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + گزیر، ناگزیر. ناچار. واجب. حتم: کنون آفرین تو شد بی گزیر به ما هر که هستیم برنا و پیر. فردوسی. رجوع به گزیر شود، نامسکون. (ناظم الاطباء) ، ناضیافت. (ناظم الاطباء)
ناتوان. عنّین. (ناظم الاطباء). شاید تصحیفی از بیگاده باشد، کنایه از بداخلاق، کنایه از بی اعتدال، کنایه از آنکه از هیچ چیز پرهیز نکند. (ناظم الاطباء) ، کنایه ازبی بند و بار. لاابالی. مهارگسسته. هرزه. هرزه کار. - آب بی لگام خورده بودن، سرخود بار آمده بودن. بی مربی بار آمدن. مجازات بدیها ندیده بودن. (یادداشت مؤلف)
ناتوان. عِنّین. (ناظم الاطباء). شاید تصحیفی از بیگاده باشد، کنایه از بداخلاق، کنایه از بی اعتدال، کنایه از آنکه از هیچ چیز پرهیز نکند. (ناظم الاطباء) ، کنایه ازبی بند و بار. لاابالی. مهارگسسته. هرزه. هرزه کار. - آب بی لگام خورده بودن، سرخود بار آمده بودن. بی مربی بار آمدن. مجازات بدیها ندیده بودن. (یادداشت مؤلف)
دیونژاد. دیونهاد. با سرشت دیو: نشکند قدرگوهر سخنم نظم هر دیوگوهر مهذار. خاقانی. آه من سازد آتشین پیکان تا در این دیوگوهر اندازد. خاقانی. سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت. خاقانی. با آنکه مور حوصله و دیوگوهرم هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش. خاقانی
دیونژاد. دیونهاد. با سرشت دیو: نشکند قدرگوهر سخنم نظم هر دیوگوهر مهذار. خاقانی. آه من سازد آتشین پیکان تا در این دیوگوهر اندازد. خاقانی. سیمرغ دولت از فزع دیوگوهران در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت. خاقانی. با آنکه مور حوصله و دیوگوهرم هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش. خاقانی